دو برادر در مزرعهای که از پدر ارث برده بودند سالها با هم کار میکردند. زندگی این دو برادر با مهربانی و علاقه پیش میرفت تا اینکه بر سر موضوعی اختلاف پیدا کردند. کدورت بوجود آمده باعث شد که دیگر با هم حرف نزنند و کم کم سوءظن و کدورت میان آنها زیاد شد.
یک روز صبح نجاری درب خانه برادر بزرگتر را زد. برادر بزرگتر جلوی در آمد. نجار گفت: آمدهام ببینم شما کاری که من بتوانم انجام دهم؛ دارید؟ برادر بزرگتر گفت: بله، و او را به داخل خانه برد. مزرعه را نشان داد و گفت آن طرف مزرعه مال برادر من است و او بخاطر کینهای که از من دارد نهری در میان مزرعه ایجاد کرده تا نتوانم آن طرف بروم. از تو میخواهم با الوارهایی که در انبار دارم کنار این نهر دیواری بسازی که دیگر او را نبینم. نجار قبول کرد و مشغول کار شد. برادر بزرگتر به نجار گفت من میخواهم به شهر بروم و خرید کنم اگر چیزی لازم داری برایت بخرم. نجار گفت نه چیزی نمیخواهم. برادر بزرگتر به شهر رفت و بعد از ظهر که برگشت؛ با کمال حیرت دید نجار بجای ساخت دیوار، پلی روی نهر ساخته است. برادر بزرگتر سراغ نجار رفت و شروع به بازخواست او کرد که دید برادر کوچکتر از روی پل رد شد و به سوی او آمد. برادرش را در آغوش گرفت و از او بخاطر ساختن پل تشکر کرد و همچنین بخاطر ایجاد نهر عذرخواهی نمود. برادر بزرگتر متوجه نجار شد که کوله بارش را بسته و در حال رفتن است. خودش را به او رساند و گفت تو کمک بزرگی به ما کردی خواهش میکنم چند روزی مهمان ما باش. نجار خنده کنان گفت که نه باید بروم چون باید پلهای دیگری هم بسازم.